در دوردست کوهای برف گرفته و ابرهای سیاه و سفید، شهر را سفید رنگ کرده اند و با دانه های ستاره ای شکل آن را برجسته نشان داده اند.
از تماشای منظره ی برفی چشم می پوشم و تصمیم قدم زدن میگیرم.
جای پای کفش هایم برروی برف ها نقش برمی دارند.
صدای برف های زیر کفش هایم مانند صدای خش، خش برگ های خشکیده است؛
چرا که آن برف های نرم، زیر پاهایم خشک و سفت می شوند.
در آن طرف دانه های برف بلور مانند در نقطه ای جمع شده اند و یک آدمک برفی را تشکیل داده اند.
دوردست ها می نگرم؛ خورشید هنگام طلوع کردن را مناسب می بیند
و با یک پرتاب بر روی برف های بلورین نور می تاباند
و آدم برفی ها از خجالت آب می شوند
درختان كاج در زير برگهاي سوزني خود مخفي شده بودند و نميگذاشتند برف به عمق جان آنها نفوذ كند. اگر بر روي شاخهاي برفي ديده ميشد، جهش گنجشك يا كلاغي آن را از روي تن درخت ميزدود. براي همين نميشود بدون در نظر گرفتن همه جوانب، زير شاخه كاج ايستاد، چون ممكن است هر لحظه انباشتهاي از برف روي سرت آوار شود. البته بچهها اين را دوست دارند و سعي ميكنند با تلنگر زدن به تنه درخت، خودشان اسباب فرو ريختن برف از شاخهها را فراهم كنند. هر چه باشد، اين هم جزيي از زيباييهاي زمستان است.
چه برفي؟ چهقدر زيباست! همه جا سفيدِ سفيد است، تو چهقدر خوشحال ميخندي. حس يك برفبازي جانانه در تو زنده ميشود. لباست را ميپوشي، به بيرون ميدوي. گنجشك كوچكي بالاي سرت پرواز ميكند. تو در تنپوشي گرم، گلولههاي برفي را روي هم سوار ميكني. گنجشك دوباره پَر ميزند و چيزي زمزمه ميكند. هنوز آدمبرفيات كامل نشده كه نيمنگاهي به گنجشك مياندازي. روي شاخه خشك درخت كه حالا با برف پوشيده شده، نشسته و با چشمان ريزش به تو نگاه ميكند. ندايي در قلبت آرام ميگويد: «شايد او گرسنه است». برفها را روي زمين رها ميكني و ميروي.
سرد است و تو كنار بخاري نشستهاي و كتاب شعري را ورق ميزني. گاهي جرعهاي چاي مينوشي و از برف و سرما و زمستان لذت ميبري. هر ازگاهي از قاب پنجره بيرون را تماشا ميكني. چهقدر زيباست! انگار همه خوشبختيها براي توست، اما تو در همين خيابان، در همين كوچه، ميداني همسايهات هم نزديك به تو احساس خوشبختي ميكند؟! ميداني آيا او محتاج گرما نيست؟ كاش ميشد همه خانهها در اين سرماي زمستان، گرم باشد و همه دلها، شاد.